درباره وبلاگ


الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر بعد از پيروزي عمليات والفجر 2 (عمليات در منطقه حاج عمران) به محضر امام (ره) رسيديم. تعدادي از رزمندگان اسلام كه در عمليات شركت داشتند، افتخار ديدار با امام(ره) را در حسينيه جماران پيدا كردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و هر بار لحظاتي مداحي مي شد سپس بچه ها بعد از ديدار با امام (ره) جايشان را به ديگران مي دادند. ما بين اين ديدارها يكي از رزمندگان پاك و مخلص بسيجي به نام مرتضي جاويدي كه بعدها در زمره پاسداران كادر رسمي قرار گرفت، از طرف فرماندهي محترم كل سپاه و اينجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام(ره) معرفي گرديد. اين چهره دلاور كه از خطه فارس (روستاي جلیان فسا) بود، در اين عمليات در سمت فرماندهي يكي از گردانهاي تيپ 33 المهدي حماسه آفرين بود و حدود يك هفته در حالي كه در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع كرده و زمينه پيروزي رزمندگان اسلام را فراهم كرده بود. بعد از معرفي جاويدي (كه بعدها به فيض شهادت رسيد) او سر و صورت و پيشاني و دست امام (ره) را بوسيد و آرام در كنار فرمانده اش قرار گرفت. در اين لحظه صحنه جالبي رخ داد و آن، اين بود كه امام (ره) بزرگوار با آن قامت بلند و مباركشان خم شده و به پيشاني آن بسيجي دلاور بوسه زدند. اينجانب از ديدن اين منظره، عشق و علاقه عميق امام (ره) را به فرزندان بسيجي خود دريافتم. (شهيد صياد شيرازي)
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 76
بازدید کل : 20058
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


روزشمار محرم عاشورا
روزشمار غدیر تاریخ روز اوقات شرعی
روزشمار فاطمیه Online User
شهدا
دراین وبلاگ داستان های زیبایی ازشهدا وجود دارد وامیدواریم شما خوشتان بیاید درضم اگر خواستید بامن صحبت کنید در قسمت انلاین در پایین صفحه هر موقع شکل روشن بود می توانید بامن صحبت کنید




توجه توجه ادرس جدید این وبلاگ راه اندازی شد: www.golgoon12.rzb.ir


جمعه 17 خرداد 1398برچسب:گول گون12,golgoon12, :: 18:15 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 




چهار شنبه 11 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

صدام شهر حلبچه عراق را بمباران کرده بود.وقتی وارد شهر شدیم،هنوز عده ای نفس می کشیدند واحتمال زنده ماندنشان بود.بعضی بچه ها ماسک هایشان را در می آوردند وبه مردم حلبچه می دادند وخودشان...عده ای هم تمام جیره غذایشان را دادند.




پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:39 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

عملیات فتح المبین بود وباید منطقه شناسایی می شد.هیچ می دانی شبی 40کیلومتر پیاده روی آن هم تو دل دشمن برای شناسایی،با همه خطرات وموانعی که داره یعنی چه؟شب قدر بود.وقتی برگشت،آنقدر خسته بود که خوابش برد.دلم نیامد بیدارش کنم.تو روز کارهای فرماندهی لشکر وشب هم شناسایی.وقتی صدای اذان رو شنید،یک دفعه از خواب پرید.آنقدر ناراحت شد که حد نداشت.بعد ها تو دفترچه ی یادداشت خصوصی اش نوشته بود:دیشب بدترین شب زندگی ام بود،تنبلی بزرگی کردم




جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

بعضی ها وقتی می روند آن قدر سبک بارند که انسان بهشان غبطه می خورد...             

تو وصیت نامه اش نوشته بود:فقط هفت تا نماز غفیله ام قضا شده،لطفا برایم بخوانید.




پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

بچه ها رو صندلی لم داده بودند وداشتند دو لپی می خوردند.کباب جوجه و...غذاخوری مملوازمسافر بود.یک دفعه صدای گریه ای جانسوز همه را میخکوب کرد.دویدم بالا،گونه هایش غرق اشک بود.دست روی شانه اش گذاشتم وگفتم:آقامهدی بخدا اینجا چلوکبابیه نه مسجدومحراب.انگار دراین عالم نبود.سجاده اش راجمع کرد.لبخندی زد واشک هایش را پاک کرد وآمد پایین.رئیس غذاخوری داشت خیره خیره نگاهش می کرد.فهمیده بود زین الدین فرمانده ی لشکراست اماگفته بود فقط بزایم سوپ بیاورید...سرآخر هم پول همه راحساب کرد وراهی شدیم.




پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

مادربه دخترش نگاه کرد وگفت:سارا جان تو خیابان بازی گوشی نکنی،زود برو مدرسه...

عراق تازه هویزه راگرفته بود.سارا که12سال بیشتر نداشت همراه دوستانش به سمت مدرسه حرکت کرد.ناگهان گشت عراق جلویشان سبزشد.سربازها پایین ریختند ودیوانه وار به سمت بچه ها نشانه رفتند.همه فرارکردند.اما سارا ایستاد.او که از دست عراقی ها خیلی ناراحت بود دستش را به نشانه پیروزی بالا برد.بعد دامنش را پر از سنگ کرد وبه سمت سربازان نشانه رفت.سربازها که انگار خیلی ترسیده بودند به طرفش تیراندازی کردند....بعد از لحظاتی سارا رفته بود،مدرسه نه بهشت.




چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:6 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

پایش ازمچ قطع شده بود.وقتی پرستار ها می خواستند پانسمان پایش را عوض کنند،مجبور بودند برای این که زخم عفونت نکند،مقداری ازآن را بتراشند.این کار آنقدر دردناک بود که داد وفریاد همه را در می آورد.اما پرستارهادرکمال آرامش پانسمان پایش راعوض می کردند ودریغ از یک ناله ی کوتاه از او.

یکی ازپرستارها بالاخره صبرش تمام شدوپرسید:شما چرا مثل بقیه داد نمی زنی؟نکند عصب پایتان قطع شده است؟با آرامش نگاهی به پرستارکرد وگفت:نه اتفاقاخیلی درد دارم،ولی به خاطراینکه روحیه ی بقیه مجروحین خراب نشود چیزی نمی گویم.




چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

شب بود.توبحبوحه ی عملیات ناگهان پایم به چیزی گیر کرد.هرقدرتقلاکردم فایده نداشت.وقتی نگاه کردم،دیدم رزمنده ای که تمام بدنش غرق خون بود،بادست پایم را گرفته است.چهره ی خون آلودش زیر نور مهتاب خیلی مصمم به نظرمی رسید.ازدیدنش انرژی گرفتم.کمپوتی ازجیبش درآوردوبا لبخند به من دادوگفت:ما که دیگر رفتنی هستیم،این مال تو.ازسال62تا حالا آن لبخند رافراموش نکرده ام.

 

 




سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:16 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

هرچقدر تقلامی کردیم،اسمش رانمی گفت.فقط وقتی بااصرارهای ما مواجه می شد می گفت:بسیجی ام.

پیرمردی گندمگون وچهارشانه بود.یک بار که برای مرخصی رفته بودمقم،تو خیابان دیدمش.کنجکاوشدم.دنبالش کردم.رسید به یکی از محله های فقیر نشین.همین که خواست درخانه رابازکندمن رادید.رنگش پرید.لبخندی زدوبامحبت مرابه داخ تعارف کرد.پیرزنی نابینابه استقبالمان آمد.پیرمرد گفت:همسرم است.تنها فرزندمان که شهید شد.حتی هم خاکستری ازجنازه اش نیامد.مادرش آنقدرگریه کرد که نابینا شد.بعد هم به من گفت:برونگذارتا اسلحه ی پسرم روی زمین بماند

پیرمرد چند ماه بعدتو عملیات مفقودالاثرشد.وقتی برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم،اطلاعیه فوت پیرزن،من راپشت درخانه اش میخکوب کرد

 




سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:57 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

شرشرداشت ازسر ورویش آب می چکید.توی آن باران شده بودمثل موش آب کشیده.خوب که نگاه کردم چیزی توی پلاستیک،روی دستش توجهم را جلب کرد.یک اورکت بود.اما چراتوی آن باران... جلو امد.سلام کرد.اورکت رادودستی گذاشت توی بغلم ورویم را بوسید.گفت:من را ببخش.دیشب تو تاریکی،این را اشتباهی برداشتم.گفتم:ای باباقابل تورانداشت.اما چرا تو این باران تا اینجا نپوشیدیش؟گفت ترسیدم راضی نباشی.




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:53 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

زبانش زخم شده بود.طلبه ای بود قطع نخاعی.وسط امتحانات مرخصی می خواست.گفتم الان چرا؟خیلی حیفه گفت ازخانواده ام خجالت میکشم که دائمابه انها بگویم کتاب را برایم ورق بزنید برای همین با زبانم ورق می زنم.ولی الان دیگر زبانم زخم شده است.

 




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

لات محله بود.چاقو کشی دعوا...یک بار قبل انقلاب باچاقو،گوش مامور شهربانی رابرید وگذاشت کف دستش.برای همین هم رفت زندان.یک روزتوپایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم امد.تازه اززندان آزاد شده بود.می گفت آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.می گفتنداهل اطاعت ازفرماندهی نیست.خیلی اصرارکرد تا بالاخره قبولش کردند.

خدایا ما از اول عمرگناه کردیم ...اما تو کریمی،ماراببخش.خاک،از چشم هایش گل شده بود.همان شب اول،تاصبح گریه کرده بود وسرش را از خاک بر نداشته بود.

تودرگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند.معطل نکرد.چندتا نارنجک به خودش بست ورفت زیر تانک ها...هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات چاقو کش باشد.




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:26 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

کردستان بود وپرازجاده های پرپیچ وخم.حزب کوموله ایست بازرسی گذاشته بود تامردم راقتل عام کند.همین که کاوه شنید،بادوسه تا ازبچه ها سوارماشین شدوحرکت کرد.گفتم:تعدادما کم است،نکند...؟چیزی جواب نداد.همینکه رسیدیم،کاوه پرید پایین ودوید سمت کوموله ای که پشت دوشکا نشسته بود...وای کاوه کوموله در رفت.با این که می توانست او رابادوشکاتکه تکه کند.

 




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:9 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

 

رزمنده اییم و دم ز غم جبه ها زدیم

مثل حسین سر به سر نیزه ها زدیم

پیر خمین را همه لبیک گفته اییم

دست طلب به دامن روح خدا زدیم

گر کربلا نرفته ایی اینجا طواف کن

ما طعنه بر تن شش گوشه ها زدیم

ما تشنه اییم تشنه ی یک قطره از فرات

مردیم،بس که ساقی خود را صدا زدیم

پروانه ایی که پرش سوخت می پرد

ما بوسه بر پر پروانه ها زدیم

شمر زمانه، بترس از حضور ما

با عشق کربلا به زمین بلا زدیم

آل زیاد و آل امیه فنا شدند

ما بر صفوف کفر عجب ضربه ها زدیم

تا زنده اییم گوش به فرمان رهبریم

ما پنجه ها به دامن این مقتدا زدیم

تحت لوای قائم ال محمدیم

رزمنده اییم سر به سر نیزه ها زدیم

 




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:54 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

دوسه هزارلنگه کفش بی صاحب بیرون درستادکل ریخته بود مردم همه امده بودندبرای تشییع جنازه صیاد،باورنمیکردم که صیاد،دل های این همه عاشق را صید کرده باشد.شاید مردم زیر لب می گفتند:

ای وای بر اسیری کزیادرفته باشد

دردام مانده باشد،صیاد رفته باشد

 




شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:33 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی

صفحه قبل 1 صفحه بعد